«دختر نارنج و ترنج»؛ نماد فرهنگ زخمی اما زنده ایرانزمین – رسانه ایگرام

رسانه ایگرام، گروه استانها- محمد عیدی نجفآبادی*: در میان داستانهای عامیانه رایج در پهنه این بوم کهنسال، داستانی بس شنیدنی است؛ نامش «دختر نارنج و ترنج» که مرحوم انجوی شیرازی روایتهای گوناگونی از آن را در مجموعه فرهنگ مردم ثبت و ضبط دارد.
باری، حکایت چنین است که گویا شاه پریان دختری گل رو و نرگس خو داشت؛ شهره به «نارنج و ترنج».آوازه این حوری وشِ سمن بویِ خودآرای چنان در جهان پیچیده بود که به وصف پیر زنی آزموده و تجربه اندوخته، شاهزادهای، نادیده دل بدو بست و دشواریها و ناهمواریهای راهی پُرتعب و تب آلود را به جان خرید تا مگر به وصال این شهبالِ بی مثال نائل آید.پاداشِ این کوششِ پُر تپش، تیر نازی بود که به هدف نیاز نشست و مقصود حاصل آمد و شاهزاده پُر اقبال، آن غزال چشمِ فرشته خصال را فراچنگ آورد.اما افسوس که در راه بازگشت به غفلتی و سستی دچار آمد و سیه روی زنی کوردلِ کژخیالِ بَد گلی به حیلهای، خونِ آن ماهرویِ جمیل را بریخت و به هزار ترفند آرایشی، هیکلِ دیو شکلِ خویش را چنانش سرخ مال کرد تا قدری خوشگل به نظر آید و میل شاهزاده را برانگیزاند.
القصه، از آن خونی که بر زمین ریخت، سروی برخاست افراشته و بس زیبا. شاهزاده که باز آمد بدید که آن گنجی که با رنجی فراوان بدست آورده بود به متاع بی ارجی بدل گشته بود و لاجرم سرد مزاج شد. اما بی گریز و ناگزیر بار بَست تا آن عروس تحمل ناپذیر را به حجله آرد و از آن سرو بلند اندام نیز نهالی برگرفت و به قصر آورد و در باغچه کاشت.
از آن روز شاهزاده هرچند آشفته حال از آن عجوزه بَدَلی، اما خوشحال و پر امید از آن نهال کاشته بود که در عین شگفتی همگان، به هر کجای میرفت؛ سایه آن سرو، چون فرشتهای نگهبان، هم نشینِ وی بود. این بار نیز از سَرِ بدخواهی و رشک، آن زنِ طرار و فریبکار، دلبستگی شاهزاده به آن سرو خوش خرام را برنتافت و فرمان داد تا آن را برکَنند و بسوزانند و مابقی چوبش را از قصر برون ریزند. سر آخر، پیر زنی نیک پندار و خوب رفتار آن مقدار چوب را به بغل گرفت و به خانه آورد تا آتش آن گرمابخش کاشانهاش شود.اما دید که هر گاه از کلبه برون میرود و باز میآید تو گویی کوخش، کاخی میگردد؛ بس دلفریب.
در حیرت، روزی در کمین نشست تا رازِ کار دریابد و دید چون از سَرای برون میشود آن خرده چوبها به سیمین تنی سمن بوی مبدل میگردد و آن بیغوله را به آشیانهای در خور شَهان میکند. پیرزن به ناگاه از نهان جایِ خویش برون می جهد و دامَنِ آن پری چهره را میگیرد و جویای سِرّ این کار میشود.«دختر نارنج و ترنج» نیز وصف حال میکند و میگوید که چگونه وقتی خونش را ریختند؛ چنان سروی شد افراشته و چون بِیخَش بر آوردند در این خرده چوبها ماند تا شاهزاده را از بَندِ آن پتیاره بدخوی، روزی رهایی دهد.
این داستان را از آن روی به اشاره آوردم که گویی فرهنگ گشن بیخ و بسیار شاخ ما چنان «نارنج و ترنج» است و شاهزاده، «ایرانِ ما». در طول تاریخ هر باری این فرهنگ مورد هجوم دژخیمی قرار گرفته (از اسکندر گرفته تا عرب و مغول و غلزائیان قندهار و استعمارگرانی چون روس و انگلیس) و به محاق رفته و باز به امید طلوعی دوباره خود را در شعر و موسیقی و رقص و خط و معماری و انواع هنر دستی تجلی داده تا بماند و از آن شاهزاده که ای رانش میخوانیم پاسداری کند.
*پژوهشگر حوزه اسطوره شناسی